امتحان خدا...
چه سخت خدا داره ازم امتحان میگیره....اومدم تقلب کنم ولی مچم رو گرفت بدجور ترسیدم با خودم گفتم خدا میخوای با من چی کار کنی....ترس تمام وجودم رو گرفت....اخه من سر جلسه تقلب کرده بودم خواستم خدا نفهمه.... ولی فهمید اول فهمید و بروم نیورد ....دیدم حالا که خدا هیچی نمیگه شاید میخواد من نمره ام خوب بشه بذار یکی دیگه از مشکلاتم رو با تقلب حل کنم.. دیدم بازم خدا حواسشو پرت کرد که انگاری من ندیدم....با خودم گفتم چه قد خدا مهربونه....و من همین طور سرگرم تقلب بودم و گاهی خدا فریاد میزد هییییییییییییییس سرت رو برگه ی خودت باشه ولی من به حرفش گوش نمیکردم...جواب تمام سوالها رو یاد داشتم دلم میگفت که چه طوری حل میشه ولی نوشتنش بیانش واسه من سخت بود جراتش رو نداشتم... بقل دستیهام همه یک کلمه مینوشتن من هم همان را نوشتم و برگم رو بالا گرفتم.... هنوز هم خدا بعد این همه سال مردودی چه قد امتحانش را سخت میگیرد....
نظرات شما عزیزان: